ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

بدون عنوان

وای از دست تو پسر شیطون آخه این چه کاری بود که کردی آره دیشب با بابا ایستادی تو پارکینگ تا با محمد متین و بیتا بچه های همسایه بازی کنی بابا هم مشغول حرف زدن با پدر بچه ها بعد از مدت کوتاهی دیدم صدای در زدن میاد در رو باز کردم دیدم تو پشت در هستی همراه دوستهات و از بابات هم خبری نیست بله با دوستات از پله ها بالا اومده بودی و سوار آسانسور شده و اومده بودی در خونه وقتی گفتم با کی اومدی محمد متین گفت ما رسوندیمش آخه اون فقط یک سال از تو بزرگتره و خواهرش هم از تو کوچکتر از دیشب تاحالا همش فکر میکنم آخه شما فسقلی ها چطور اومدین و چطور سوار آسانسور شدین دیشب بارها آیت الکرسی برات خونده بودم و فقط خدا تورو برام حفظ کرد آخه تو برای از پله پایین ...
28 مهر 1391

پسر با ادبم

قربون تو پسر مودبم برم که هر کار ی میکنی که من ناراحت میشم سریع میگی مامان ببخشید بابا ببخشید قول میدم . واست کارتهای باما رو خریدم و همه مشاغل خوراکیها مکانها وسایل نقلیه رو یاد گرفتی مادر به فدات
27 مهر 1391

مبارک باشه

آجی کلا (غزال)و نریمان مبارک باشه که قبول شدین خیلی خوشحال شدیم ایشالله روزی من و داداشیم و دانیال ...
15 مهر 1391

سر کار رفتن مامان

عزیزم مهر ماه اومد و دوباره مامان باید بره مدرسه تو پسر گلم که توی تابستون خیلی وابسته شده بودی و من خیلی واست نگران بودم ولی خداروشکر خیلی زود خودت رو با شرایط جدید وفق دادی دو هفته اول پیش مامانی(مامان بابا) رفتی و خیلی پسر خوبی بودی با کسری بازی میکردی و حسابی سرگرم بودین وقتی از شب قبل بهت میگفتم فردا مامان میره سر کار و ابوالفضل میره پیش مامانی هیچ اعتراضی نمیکردی هفته پیش مامانی بابایی اسباب کشی داشتن و خونه ای رو که هزاران خاطره ازش داشتیم رو خالی کردیم خداروشکر که تماما خاطرات خوب بود بدنیا اومدن خاله مهسا عروسی دایی فرشید خاله فروغ و مامان منا و بعد هم بدنیا اومدن غزال خود تو چون از بیمارستان اونجا رفتیم البته مامانی بابایی خونه بهت...
15 مهر 1391
1